عشقولانه
سلام من خواستم به عنوان اولين اپم يه مطلب بذارم اما نميدونستم چي ولي حالا
تصميم گرفتم يه مطلب عشقولانه بذارم خوب بخون:
يه روز دختر و پسر جووني داشتن توي تاريكي شب سوار موتور با سرعت حركت
ميكردن اونا همديگرو خيلي دوست داشتن.
دختر گفت: یواش تر برو، من می ترسم.
پسر گفت: نه، اینجوری خیلی بهتره.
دختر گفت:خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
پسر گفت:خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
دختر گفت:دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
پسر گفت:منو محکم بگیر.
دختر گفت:خوب حالا میشه یواش تر بری.
پسرگفت:باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه
نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه
آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو
سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. پسر جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته
بود. پس بدون اینکه دختر را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و
خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده
بماند.
چه طور بود؟